به گزارش تابناک از فزوین به نقل از پیام خرداد، ضربههای سرنوشت آنقدر برای سپیده که ۱۹ سال از بهار زندگیاش میگذشت سخت گذشت که برای فرار از آن ۳ بار دست به خودکشی میزند اما باز هم تلخی و تنهایی تنها واژههایی است که سپیده با آن خو میگیرد.
وقتی شروع به حرف زدن میکند سعی دارد هیچ چیز را از قلم نیندازد. حتی تلخترین حادثه که در سن ۱۰ سالگی آن را تجربه کرد.
وقتی ۷ سالم بود مادرم از پدرم جدا شد. من هیچ وقت نفهمیدم چرا، اما از اطرافیانم میشنیدم که آنها با هم تفاهم نداشتند. بعد از رفتن مادرم من خیلی احساس تنهایی میکردم. تا اینکه پدرم ازدواج کرد. نامادریام زمانی که در خانه پدربزرگم بود رفتارش با من خیلی خوب بود اما زمانی که از آن جا به خانهی خودمان رفتیم. رفتارش زمین تا آسمان فرق کرده به هر بهانهای مرا اذیت میکرد و کتک میزد. مثل یک کلفت از من کار میکشید. وضعیتم وقتی که دو برادرم به دنیا آمدند، بدتر از قبل شد. هر روز جنگ و دعوا داشتیم. بعد از آن روز شوم هر روز و هر ثانیه آرزوی مرگ میکردم.
خوب یادمه، هنوز هم بعضی شبها کابوس آن روز را می بینم. ۱۰ سالم بود، به همراه نامادری و خواهرش داشتیم خانهی جدیدمان را تمیز میکردیم. خانه را شریکی با دوست پدرم ساختیم. قرار بود طبقهی بالا زندگی کنیم.
پس از گذشت چند ساعت از آمدن خاله ناتنیام، وی تصمیم گرفت به خانه بازگردد و چون راه را بلد نبود نامادریام نیز با او رفت. من تنها بودم. وقتی به اینجا رسید چشمانش قرمز شد و بغض در صدایش پیچید. سعی میکرد هنوز هم در چشمانم نگاه کند اما در یک لحظه چشمانش را به گلهای فرش دوخت و ادامه داد.
صدای زنگ در آمد، درب را باز کردم. دوست پدرم بود. از من درخواست چهارپایه کرد. به او گفتم صبر کنید تا بیاورم. وقتی داخل خانه شدم. صدای بسته شدن درب را شنیدم. وقتی برگشتم دوست پدرم را دیدم که مقابلم ایستاده بود وقتی ازش پرسیدم که چرا وارد شد، گفت: من برای چهارپایه نیامدم. به خاطر تو آمدم. خیلی بچه بودم. نمیدانم چه گفت و چه منظوری داشت ولی احساس ترس تمام وجودم را گرفته بود. او به من حمله کرد کسی که عمو صدایش میکردم. از آن حادثه هیچ وقت با کسی حرف نزدم.
آن حادثه از یک طرف و فشارها و اذیتهای نامادری از طرف دیگر، سپیده را به ستوه آورده بود. در ۱۷و ۱۶ و ۱۹ سالگی دست به خودکشی میزند بیآنکه کسی حتی از او بپرسد که برای چه اینکار را کردی.
سپیده میگوید: من برای هیچ کس مهم نبودم. پدرم نمیتوانست از من حمایت کند. نامادریام مرا آزار میداد و فقط دوست داشتم از آن خانه بروم و به اولین خواستگار که برایم آمد بله را گفتم.
سپیده تقریبا ۱۷ سالش بود که سر سفره عقد نشست و برای پسری که دوستش داشت، آن بلایی را که شریک پدر سرش آورده بود بازگو کرد. همسرش به اتفاق پدر سپیده از آن مرد شکایت میکنند. اما پدر از او میخواهد پیگیر آن نباشد. اما همسرش فکر انتقام در سر داشت و دو سال پیش آن مرد را مقابل خانهاش به قتل میرساند و به زندان میافتد.
انگار سختیهای زندگی نمیخواست او را رها کند. با این اتفاق تنهاتر از قبل شد کسی که دوستش داشت و قرار بود سالهای سال در کنارش زندگی و به او تکیه کند. پشت میلههای زندان بود. خانوادهی همسرش نیز با او بدرفتاری میکردند.
نه در خانهی پدر و نه در کنار خانوادهی همسرش جایی نداشت. در هر دو جا جز بدرفتاری و کتک چیزی نمیدید.
او نیز به خواست خودش ۴ هفته پیش به مرکز مداخله بهزیستی میآید. تا با حمایت آنها بتواند به زندگیاش سر و سامان دهد. مادر و ناپدری قبول کردند او در کنارشان زندگی کند.
میگوید پدرم از من خواست به خانهی آنها بروم اما نمیتوانم با نامادریام زندگی میکنم. پدرم نیز نمیتواند با داشتن دو فرزند از نامادری طلاق بگیرد.
سپیده همسرش را خیلی دوست دارد اما خانوادهی همسرش نیز او را اذیت میکنند. بین دوراهی طلاق و زندگی با همسرش مانده است. دیگر تحمل تنهایی و آزار و اذیت ندارد. از زمان رفتن مادر، زندگی هیچ وقت روی خوشش را به او نشان نداد سپیده به دنبال چشیدن حس خوشبختی و شادی است و فکر میکند در کنار مادر شاید بتواند به آن برسد.
مشت پدر بر دهان دخترش برای یک بستنی
مریم ۲۵ ساله ۳ روز است در مرکز مداخله در بحران بهزیستی است. میگوید برای فرار از شوهری که همه زندگیاش مواد است به این مرکز آمده است.
بحران زندگی مریم فقط و فقط اعتیاد همسرش است. به گفتهی خودش از طریق یکی از اقوام نزدیکش با این خانواده آشنا شده است و نمیدانسته همسرش معتاد است.
میگوید: بعد از گذشت یکسال از زندگی مشترکمان متوجه شدم همسرم معتاد است. پدرشوهر و برادرشوهرم نیز معتاد بودند. میخواستم طلاق بگیرم اما به خاطر اصرارهای پدرم و خانوادهی همسرم منصرف شدم. اوایل همسرم کار میکرد و خرج زندگی را درمیآورد. بعد از به دنیا آمدن دخترم خوشحال بودم و فکر میکردم همسرم اعتیادش را ترک میکند اما نه تنها ترک نکرد بلکه از کشیدن تریاک به هرویین و شیشه رسید.
رفتارش هر روز بدتر و بدتر میشد. وانتی که خرج زندگیمان از آن تامین میشد را فروخت و پولش را خرج مواد کرد.
دیگر نه کاری داشت و نه غیرتی برایش باقی مانده بود تا برای زندگی تلاش کند. در این مدت ۱۰ سال همیشه مثل آوارهها زندگی کردم. هر چند ماهی صاحبخانهها به خاطر اعتیاد همسرم ما را بیرون میکردند. حتی چند سالی که خانهی پدرشوهرم زندگی میکردیم، او از پدرش دزدی میکرد و به خاطر همین ما را بیرون کرد.
بعضی وقتها حتی غذا برای خوردن نداشتیم. و من از همسایهها میگرفتم. لباسهایی که به تن میکردیم هم لباس کهنههای دیگران بود. کاش فقط به اینجا ختم میشد وقتی اعتراض میکردم. مرا به باد کتک میگرفت. غیر از خودش وقتی به خانوادهاش اعتراض میکردم آنها نیز با من بدرفتاری میکردند و میگفتند من این بلا را سر پسرشان آوردم. من بیشتر از ۱۰ بار همسرم را برای ترک به کمپها بردم ولی هیچ تاثیری نداشت.
من کار میکردم و خرج خانه را در میآوردم. همسرم حتی پول نداشت برای دخترم یک بستنی بخرد. هیچ وقت یادم نمیرود یک روز دخترم از پدرش خواست تا برای خرید بستنی به او پول بدهد و پدر بیرحم آنچنان مشتی به صورت دخترم زد که لبش پاره شد. من حتی پول نداشتم دخترم را دکتر ببرم. همسایهها به دادم رسیدند.
نه من و نه دخترم دیگر امنیت جانی نداشتیم. به خاطر همین به این مرکز آمدیم.
دخترم یعنی همهی زندگیام، چند روز دیگر میخواهد به مدرسه برود و هنوز نتوانستم پول برای لباسش تهیه کنم. پدرش فقط و فقط به مواد فکر میکند و من و دخترش برایش هیچ ارزشی نداریم. در این شهر کسی را ندارم و قرار است خانوادهام از شمال بیایند و مرا ببرند.
من فقط میخواهم طلاق بگیرم و بچهام را خودم نگه دارم.