بنام خدا
روزی روزگاری
خاطرات غلامعباس حسن پور
قسمت سی و هفتم
در قسمت قبل عرض شد که در تاریخ ۲۹ شهریور ماه سال ۱۳۶۴ طی مختصر جشنی همسرم را که چهار ماه قبل عقد کرده بودم به خانه ی خود آوردم .
آن زمان در ساختمان های سازمانی بنیاد شهید واقع در انتهای خیابان شن کش اراک ساکن بودیم .
زندگی مشترک من و همسرم شروع شد .
پدرم یک اتاق دوازده متر مربعی به من و همسرم داد .
از نظر خورد و خوراک هم با خانواده بودیم .
البته یک ساختمان ۲۳۰ متر مربعی حیاط دار در شهرک شهید مصطفی خمینی اراک در دست احداث داشتیم .
روز چهارم مهر ماه که پنج روز از عروسی گذشته بود ، مخفیانه به دور از چشم همسر پانزده ساله ام اسباب سفر رزم خود را آماده کردم .
شب ششم مهر تصمیم اعزام به جبهه را با خانواده و همسرم در میان گذاشتم
فاطمه خانم اول باور نکرد و زد زیر گریه .
والدینم گفتند خوب برو از فرمانده سپاه چند هفته مهلت بگیر و بعدا به جبهه برو
گفتم آخه همرزمان من شش روز پیش به جبهه رفته اند و دعا کنید همین چند روز غیبت را هم سخت گیری و مواخده ام نکنند .
همسرم بجز گریه چیزی
نمی گفت .
فردای آن روز خدا حافظی کرده و لباس رزم را پوشیده و ساک خود را برداشتم تا به جبهه اعزام شوم اما همسرم جلو درب خروجی منزل را دو دستی گرفت و گفت اجازه نمی دهم که بری .
هرچه التماس کردم فقط با گریه جوابم را می داد .
مجبور شدم به منزل برگردم و لباس رزم را از تن بیرون بیاورم .
بعد از ظهر به اتفاق فاطمه خانم به سینما رفتیم و فیلم رزمی خوبی به نمایش در آمد را تماشا کردیم .
بعد از سینما به بستنی فروشی رفتیم و به همسرم گفتم دیدی توی فیلم آن پاسدار و بسیجی چقدر شجاع بودند و هیچ ترسی نداشتند ؟
آن روز تمام آن فیلم جنگی را دوباره مرور کردیم و بالاخره همسرم راضی شد که فردای آن روز به جبهه بروم مشروط بر اینکه زود به مرخصی بیایم
خاطره ادامه دارد …