کد خبر: ۲۴۵۹۶۶
تاریخ انتشار: ۲۵ خرداد ۱۳۹۵ - ۲۳:۳۰ 14 June 2016
مادر عضو گروهک منافقین در تماس تلفنی با دخترش گفت: سال‌ها پیش چنین دختری داشتم که الان برایم مرده است، تو از دید من سال‌هاست که مرده‌ای؛ من دختر بزرگ نکرده‌ام که منافق شود و اسلحه به روی هموطنانش بکشد، تف به شما.

به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، رزمندگان و خانواده‌های شهدا منشور گنجی هستند که جنگ را باید از دل آنها جست‌وجو کرد، واژه به واژه‌‌ای که بیان می‌کنند، گوشه‌ای از سند افتخار سربازان روح‌الله و برگی زرین از تاریخ شیعه است.

بخش دفاع مقدس خبرگزاری فارس در مازندران در حد توان روزانه گزارشاتی را در همین زمینه و برای اشاعه فرهنگ غنی دفاع مقدس منتشر می‌کند تا توانسته باشد گوشه‌ای از مجاهدت‌های رزمندگان مازندرانی و همچنین رشادت‌ها و سیره عملی 10 هزار و 400 شهید این استان را از این طریق منعکس کند؛ در ادامه یکی دیگر از گزارشات مدنظر، از نظرتان می‌گذرد.

* سال‌هاست که مرده‌ای

غلام‌رضا اسماعیلی از رزمندگان دوران دفاع مقدس و از اهالی روستای امره ساری در گفت‌وگو با فارس، با اشاره به چند خاطره در دوران رزمندگی‌اش، بیان می‌کند: در عملیات مرصاد بچه‌ها یکی از زنان عضو سازمان منافقین را دستگیر کردند و به او گفتند: «چه آرزویی داری؟» گفت: «دوست دارم برای آخرین‌بار با مادرم صحبت کنم».

بچه‌ها به او اجازه دادند که به منزل‌شان زنگ بزند و با مادرش صحبت کند، بر حسب اتفاق مادرش گوشی را گرفت و او شروع کرد به احوال‌پرسی و معرفی خودش، مادرش پشت تلفن گفت: «من سال‌ها پیش چنین دختری داشتم که الان برایم مرده است، تو از دید من سال‌هاست که مرده‌ای من دختر بزرگ نکرده‌ام که منافق شود و اسلحه به روی هموطنانش بکشد، تف به شما...». وقتی مادرش گوشی را قطع کرد، آن زن عضو گروهک منافقین دیگر هیچ نگفت و به فکر فرو رفت.‏

* مدرسه بهانه‌ای برای اعزام

اولین‌بار که به جبهه رفتیم بدون اطلاع خانواده بود، من و شهید نصرت‌الله اکبری هر روز به بهانه تکمیل پرونده مدرسه به شهر می‌آمدیم و دنبال کار اعزام‌مان به جبهه را‌ می‌گرفتیم.

خانواده‌مان از ما سئوال می‌کردند: «چرا هر روز به ساری می‌روید؟» ما هم یک روز بهانه کمبود عکس، یک روز هم بردن کپی شناسنامه و... را در دستور کارمان قرار داده بودیم تا آنها شک نکنند.

یک روز که به ساری آمدیم به ما گفتند: «امروز اعزام است»؛ ما بدون اطلاع خانواده سوار ماشین شدیم و به گهرباران رفتیم، ابتدا از رفتنم به جبهه مخالفت کردند و به‌خاطر قد و جثه کوچکم مرا از صف بیرون کشیدند، ولی من سماجت به خرج دادم و ماندم.

رفتن به آموزش و جبهه‌مان 115 روز طول کشید و همین اعزام بود که پای‌مان را در جبهه باز کرد و ما را در جبهه ماندگار.‏

* مقایسه خودم با عراقی‌ها

در عملیات والفجر 4 وقتی اسرای عراقی را به عقبه انتقال می دادند من جثه خودم را با آنها مقایسه می‌کردم و ‌می‌گفتم: «این چه ترسی است که این افراد، با این هیکل بزرگ و تنومندشان دچارش می‌شوند؟»

آزاده سرافراز سید عماد ساداتی اظهار می‌کند: من در 21 تیر ماه 1367 به اسارت دشمن در آمدم و 6 شهریور ماه 1369 آزاد شدم.

طی این دو سال احساس می‌کنم مبانی اعتقادی‌ام قوی‌تر شد، سختی‌ها و مرارت‌هایی که در پیش روی من قرار گرفت، با توکل به خدا و توسل به ائمه اطهار(ع) آسان شد.

ما را بعد از اسارت به شهر صلاح‌الدین(تکریت) عراق بردند، اردوگاه 11 این اردوگاه حدوداً 6 آسایشگاه داشت که در هر آسایشگاه 110 نفر اسیر حضور داشتند، همین تعداد نفرات می‌تواند مشکلات فراوانی اعم از بهداشتی، تغذیه، آرامش و بقیه مسائل به‌وجود بیاورد.

یادم می‌آید تعدادی‌ بودند که نماز نمی‌خواندند، به آنها ‌می‌گفتیم: «چرا نماز نمی‌خوانید؟!» در جواب یک پاسخ خنده‌دار‌ می‌شنیدیم: «اگر ما نمازمان می‌خواست به جایی برسد خدا ما را اسیر نمی‌کرد!»

این افراد امتحان خدا را نادیده گرفتند، شاید باورتان نشود، بیشتر این افراد کسانی بودند که بیشتر وقت‌شان را در اسارت به بطالت می‌گذراندند، البته بعدها با کارهای فرهنگی که صورت گرفت بیشتر آنها نمازخوان شدند.

کار به جایی کشید که حتی یک عده که اصلاً نماز خواندن بلد نبودند هم یاد گرفتند و به جمع نمازگزاران پیوستند.

یکی از تعالیمی که در اسارت آموختیم، اعتماد نداشتن به حرف دشمن است، آنها تمام حرف‌ها و اخبار ایران را وارونه به ما انتقال می‌دادند، به‌طوری که ما با شنیدن اخبار آنها احساس می‌کردیم هر لحظه نظام جمهوری اسلامی در حال پاشیدن است.

البته یکسری از اسرا و هم‌قفس‌ها باور‌ می‌کردند و این عده جزو آن دسته از اسرایی شدند که آسیب روحی دیدند و فشارهای عصبی زیادی به آنها وارد شد.

تعدادی از اسرا به‌خاطر اطلاعات غلط عراقی‌ها و منافقین پناهنده شدند و این یکی از رویدادهای تلخ دوران اسارت بود.

تلخ‌ترین خاطره اسارت ارتحال حضرت امام(ره) بود که باعث آن شد کمپ 11 در سکوت ماتم فرو رود، نشاط و انرژی با شنیده شدن خبر ارتحال حضرت امام(ره) از چهره اسرا رخت بر بست.

نفس کشیدن سخت شده بود، احساس خفگی بر همه مستولی شده بود، باورمان نمی‌شد که امام رفته باشد، چه نقشه‌هایی برای دیدار با امام کشیده بودیم، همه نقش بر آب شده بود.

بعد از اسارت وقتی ما را به تهران آوردند و به سر مزار امام(ره) بردند عقده از دل وا کردیم، ضریح امام را گرفتیم و فریاد زدیم: اماما! چرا ما را تنها گذاشتی.

* از شوخ‌طبیعی‌هایش خاطرت زیادی به‌جا مانده!‏

سید نعمت‌الله ‌هادیان که دوران خدمت سربازی‌اش را در جبهه به‌سر می‌برد، می‌گوید: کل دوران سربازی‌ام را در جبهه بودم، جبهه سومار و در گردان 764 لشکر 77 خراسان؛ یک چیزی که طی آن مدت برایم جالب توجه و به‌یاد ماندنی شد، شوق و اشتیاق یک‌سری از رزمنده‌ها برای حضور در جنگ بود.

گاهی اتفاق می‌افتاد که فردی می‌خواست به مرخصی رود ولی به‌خاطر کمبود نیرو به او مرخصی هم‌زمان به هم‌رزمش را نمی‌دادند، وقتی دوستش متوجه می‌شد که هم‌رزمش نیاز به مرخصی دارد ولی به‌خاطر اینکه او دارد به مرخصی می‌رود به هم‌رزمش مرخصی نمی‌دهند، بارها دیده‌ام که از رفتن به مرخصی انصراف داده تا هم‌رزمش به مرخصی رود.

حتی گاهی شاهد بوده‌ام که افراد برای گشت یا حمله انتخاب می‌شدند و بعضی‌ها هم انتخاب نمی‌شدند، آنهایی که انتخاب می‌شدند در پوست خود نمی‌گنجیدند و بالعکس آنهایی که انتخاب نمی‌شدند ناراحت می‌شدند.

برادر شهیدم سید رمضان هادیان با وجود اینکه من در خدمت سربازی بودم و سرپرست خانواده بعد از فوت پدر و برادر بزرگترم او بود، داوطلبانه رفت خودش را معرفی کرد تا به خدمت سربازی بیاید، نه اینکه احساس مسؤولیت نمی‌کرد، خیر! برعکس به این موضوعات توجه خاصی داشت.

بعد از مرگ یکی از برادرانم آن قدر در کارهای خانه مشارکت داشت که مادرم اصلاً جای خالی برادرم را حس نمی‌کرد.

به مادرم گفتم چرا با رفتنش مخالفت نکردی، به من گفت: وقتی شوق و اشتیاق او را دیدم دلم نیامد دل او را بشکنم، خیلی به امام عشق می‌ورزید، دل نداشت کسی به امام کوچک‌ترین حرفی بزند.

در یکی از نامه‌هایش که الان هم آن را دارم به من گفته است: وقتی شهید شدم اصلاً ناراحت نباش من به وظیفه الهی‌ام عمل کردم، به حجاب زنان خیلی اهمیت می‌داد، تنها سفارشش به مادر و خواهرانم حجاب اسلامی بود، صله رحم و سرکشی به فامیل و آشنایان یکی از برنامه‌های اصلی او بود، بیشتر فامیل‌ها از شوخ‌طبعی‌اش خاطرات زیادی دارند، امیدوارم در آن دنیا شفاعتش شامل من حقیر هم شود.
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار