به گزارش تابناک مازندران، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.
در مکتب سرخ شهادت قلم سلاح است و جبهه کلاس درس و حسین(ع) آموزگار شهادت و آنانی که در مدرسه عشق غیبت ندارند، درک میکنند که در آنجا همه قلمها، جز قلم عشق از کار میافتد، شهیدان معلمانی هستند که توانستهاند با ایثار و حماسهآفرینی خود به ما درس انسان بودن و انسان زیستن بدهند و با عملشان به ما نشان دادند که باید روح زنگارگرفتهمان را که در هیاهوی پرزرق و برق دنیا غرق شده است، صیقل دهیم، شهدا اگرچه به ظاهر در دوردستها هستند، اما یاد و نامشان برای همیشه تاریخ بر سرلوحه قلبمان جاویدان میماند.
خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و بهویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد.
* نیشهای ترکشی
علیرضا فلاحزاده میگوید: سال 57 در بسیج محلهمان ثبتنام کردم، آنوقت 12 سال بیشتر نداشتم ولی برای آموزش هر وقت که میرفتم به من میگفتند: «هنوز موقع آموزش تو نشد.» قضیه را به مادرم که مشوقم بود، گفتم، مادرم با من به بسیج آمد و به مسئول آموزش گفت: «چرا پسرم را به آموزشی نمیبرید؟ من که مادر او هستم راضیام و نگران نیستم، شما چرا دایه دلسوزتر از مادر شدید؟»
مسئول آموزش وقتی سر و صدای مادرم را شنید، کمی جا خورد و گفت: «در اولین فرصت او را به آموزشی میفرستم.» و همین کار را هم کرد، من به همراه گروه دانشآموزی برای آموزش به پادگان شهید کلاهدوز مینودشت استان گلستان رفتم ـ در حال حاضر اردوگاه آموزش و پرورش است ـ 11 روز آنجا بودیم و مسئولان به ما گفتند برای سن شما همین قدر کافی است.
نخستینبار که به جبهه رفتم ما را به خط پدافندی هورالعظیم بردند، آنچه را که در آموزشی دیده بودم و آنچه را که در واقع میدیدم، زمین تا آسمان فرق داشت، طی مدتی که در آنجا بودیم توی سنگری اقامت داشتیم که به زور میتوانستیم نشسته نماز بخوانیم.
شبها حتی اجازه نداشتیم فانوس روشن کنیم، خوردن یک غذای گرم و چای شده بود آرزوی ما، یکی از مشکلات آنجا پشه بود، چون منطقه آب بود و نیزار، پشههای بدی داشت، بعضی وقتها گزشهای آن زخمی را در بدن ایجاد میکرد که اگر یک نفر ناآشنا از منطقه میدید، خیال میکرد ترکش به بدنمان خورده است.
قبل از عملیات کربلای چهار ما را مدتی برای خط نگهداری به جزیره مینو در آبادان بردند، یک روز هوا بارانی شد و آب بالا آمد، یکی از بچهها آمد و گفت آب به همراه خود سیب و هویج آورده، اگر حوصله دارید بیایید جمع کنیم.
آن روز کارمان شد جمع کردن سیب و هویج، مدتی که گذشت، دیدیم سیبها دارند میپوسند، یکی از بچهها گفت بهتر است سیبها و هویجهای باقیمانده را مربا درست کنیم، همه سیبها و هویجها آماده برای مربا شده بودند که دوباره باران شروع به باریدن کرد.
یکی از بچهها گفت اگر دور چادرها نهر نکنیم، آب به داخل چادرها رخنه میکند، ما سریع دست به کار شدیم، یکی از بچهها را مأمور کردیم مواظب مربا باشد، در حین کندن نهر بودیم که به ما خبر رسید دیگ مربا ربوده شد.
دست از کار کشیدیم و بهدنبال رباینده دویدیم، حمید عباسپور مربا را گرفت و از ما دور شد، ما ناامید به سمت چادر آمدیم که دیدیم چادر پر از آب شده است، حالا نه مربایی برایمان مانده بود و نه چادری که بتوانیم در آن استراحت کنیم.
* درس احترام به پدر
مجید زارع، برادر شهید اسماعیل زارع میگوید: شهید اسماعیل سال 60 توسط ضدانقلاب در کردستان به شهادت رسید، پیکر مطهرش را بعد از هفت ماه به ساری آوردند، تنها شناسه او ناخنهایش بودند و چاقویی که در جیب داشت.
پسر درسخوان و باهوشی بود، نمرات تحصیلیاش عالی بود، از نظر اخلاقی هم زبانزد همه بود، یکی از خاطرات خوبی که از او بهیاد دارم برمیگردد به زمانی که من به تمرین کشتی میرفتم، یکبار پدرم گفت تو که به تمرین کشتی میروی بیا با من کشتی بگیر، پدر خدابیامرزمان خیلی با ما دوست بود، من سریع خودم را آماده کشتی کردم، پدرم گفت: «تو و اسماعیل با هم و من تنها.»
ما قبول کردیم، وقتی پدرم را خاک کردم، دیدم اسماعیل نمیگذارد او را ضربه فنی کنم، من گفتم چرا مانع میشوی، تو قرار بود در کشتی مرا کمک کنی، حالا داری بابا را کمک میکنی؟! خیلی جدی به من گفت: «هر چند این کشتی به شوخی برگزار شد، ولی تو حق نداری پشت پدر را به زمین بزنی، هرچه باشد او پدر است و احترام پدر وظیفه هر فرزندی است، من اجازه چنین جسارتی را نه به تو و نه حتی به خودم، نمیدهم.»
شهید اسماعیل سن کمیداشت ولی فعالیتهای انقلابیاش را خیلی زود شروع کرد، یکی از مفسرین سخنان امام (ره) بود، خودش عمل میکرد و به دیگران نیز توصیه میکرد، عمل کنند.
* عاشق شهادت بود
یوسف قویدل پدر شهید محمد قویدل میگوید: پسرم در سنین نوجوانی به شهادت رسید، اگر بخواهم بگویم انگیزهاش از حضور در جبهه چه بوده است، آن را با دو عبارت کوتاه بیان میکنم: «حفظ اسلام و مملکت و دوم، اطاعت از فرمان امام خمینی (ره).»
اطاعت از امام و دستوراتش یکی از دغدغههای فرزند شهیدمان بوده، حالا من هم به تأسی از او هر چه ولی امر زمانم بگوید، آن را روی دیدهگانم قرار میدهم، مملکت ما اگر بخواهد حفظ بماند، باید راه شهدا را ادامه دهیم، راه شهدا، راه ائمه اطهار (ع) است.
وظیفه ما این است که همیشه هوشیار باشیم، بابصیرت باشیم، دوست را از دشمن تمیز دهیم، نکند حرفهایی را بزنیم که دشمن میخواهد، دشمن هرچه باشد دشمن است، خیر و مصلحت ما را نمیخواهد.
برگزاری یادوارهها یکی از راههای خوبی برای شناساندن شهدا است، ما باید در یادوارههای شهدا، راهشان، افکارشان و دغدغههایشان را بازگو کنیم، جوان امروز نیاز به الگو دارد، چه الگویی بالاتر از شهدا؟
وقتی خبر شهادت پسرم را به من دادند، ابتدا ناراحت شدم ولی کمی که گذشت، دست به آسمان بردم و شکر خدا بهجا آوردم، امیدوارم که آن دنیا مورد شفاعت شهدا قرار بگیرم و این اتفاق نمیافتد تا این که ما همیشه در راهشان حرکت کنیم.
خانم سکینه احسانی مادر شهید محمد قویدل میگوید: تمام فکر و ذکرش شده بود جبهه، چند مرتبه به اعزام نیرو رفت ولی چون سنش کم بود او را به جبهه نبردند، یکی از دوستانش به او گفت تاریخ تولدت را در شناسنامه دستکاری کن تا مشکلت حل شود.
او این کار را کرد و موفق شد به جبهه برود، 45 روز در پادگان گهرباران آموزش دید وقتی به مرخصی آمد، پیکر شهید علی رضایی را آوردند، 20 روز که از تشییع جنازه شهید رضایی گذشت، او رهسپار جبهه شد، داشت میرفت، به من گفت اگر من شهید شدم حجله مرا همان جایی بگذارید که حجله علی در آنجا بود.
آخرین بار با همه فامیلها خداحافظی کرد، به همه هم گفت که شهید میشود، در کل عاشق شهادت بود، انگار قبلاً شهید شده بود و میدانست که شهادت چه جایگاهی نزد خدا دارد، آن چنان از شهادت میگفت که آدم حس میکرد او قبلاً مزهاش را چشیده است، خیلی به گوش کردن قرآن اهمیت میداد، مبلغ ناچیزی پسانداز داشت، همان را داد نوار قرآن خرید.
فارس