تقدیم به ریچ کیدز آو تهران
در حاشیه فیلم «ساعت پنج عصر»
مشکل ساعت پنج عصر موقعیت استثناییاش است؛ فیلم از ما میخواهد موقعیت اغراقشدهاش را بپذیریم، با قهرمان مظلوم قصهاش همدلی کنیم و فکر کنیم چطور چنین آدم معقول و متشخصی میتواند در این شهر جنونزده از پس کارش برآید.
به گزارش تابناک رضوی،به نقل از آی سینما،مشکل ساعت پنج عصر موقعیت استثناییاش است؛ فیلم از ما میخواهد موقعیت اغراقشدهاش را بپذیریم، با قهرمان مظلوم قصهاش همدلی کنیم و فکر کنیم چطور چنین آدم معقول و متشخصی میتواند در این شهر جنونزده از پس کارش برآید. ولی فراموش میکند که قهرمانش تا لحظهی وقوع حوادث، بین همین مردم زندگی کرده. آیا مردم در آن روز خاص چیزی مصرف کردهاند و مجنون شدهاند؟ آیا مهرداد (سیامک انصاری) تازه از سفر فرنگ برگشته؟ هرگز با این مردم مواجه نشده؟ او گذشتهای با این آدمها نداشته؟ به کوچه و خیابان و ادارهها سر نزده؟ اصلاً تابهحال کجا زندگی میکرده که یکدفعه چشم باز کرده و با مشتی آدم جنزده روبهرو شده؟ بیایید فرض کنیم که مهرداد، هرگز از خانه بیرون نیامده و با مردم مواجه نبوده (فرض سادهلوحانهای است، اما فرض محال که محال نیست!) آنوقت با رفتار غریب نامزدش و واکنشهای پراغراق مهرداد چه کنیم؟ آیا او برای اولین بار است که چنین رفتاری را میبیند؟ چرا اینبار از تماسهای مدام او سرسام میگیرد؟ میبینید، از هر جا وارد میشویم با یک موقعیت استثنایی روبهروییم؛ با آدمی که گذشتهای با این مردم ندارد و انگار از کرهای دیگر پا به زمین گذاشته، مثل ایتی، مردمی را دیده که دوستشان دارد ولی همه در حق او بدی میکنند. بعید میدانم مدیری دلش بخواهد فکر کنیم که همهی آدمهای فیلمش برای یک روز از حال طبیعی خارج شدهاند. او منتقد رفتاری است که ظاهراً مثل یک بیماری واگیردار همهگیر شده و یکیک آدمها را مستأصل، فرصتطلب، رند و دغلباز کرده. بههمین دلیل هم فضای پریشان جامعه را استمراری فرض میکند. ولی مشکل اینجاست که قهرمان قصه در برخورد با این جماعت، «متعجب» میشود و مدام «حیرت» میکند.
اگر ما قهرمان مستأصل شبهای برره یا قهوهی تلخ را باور میکردیم به این دلیل بود که یک فرد صافوساده همیشه با تکهای جداافتاده از زمینوزمان مواجه میشد، با دورهای از تاریخ که از کتابها حذف شده بود (قهوهی تلخ) یا روستایی که مردمش رسومات پیچیده و در عین حال شگفتانگیزی داشتند (شبهای برره). در این شرایط بود که آدم موقری با جمعی خلوچل و رند برخورد میکرد و رویدادها و حرفها و رفتارهای جنونآمیز آنها، ما را به سمت فضایی ابسورد هدایت میکرد. اما اینجا چی؟ مهرداد که اهل همین شهر است و بهطور طبیعی هر روز شاهد وقایع مشابه فیلم، گیرم با غلظت کمتر، است. چرا او این اندازه متعجب است؟ اصلاً مهرداد قصهی مدیری چهچیزی میبیند؟ بله، مجموعهای از حوادث ناگوار که مدام او را بازی میدهد: همهجور عملی که زندگی یک شهروند مرفه را بهخطر میاندازد، شهروندی که خانهاش را باسلیقهی تمام چیده، کسی که به همه کمک میکند و مدام آسیب میبیند. فیلم از چه زاویهای در حال نقد جامعه است؟ ساعت پنج عصر روایتی از زندگی لای زرورق است، زندگی دور از سیاست، غرق در نور و خوشی که معمولاً بهوسیلهی گروههای دیگر اجتماعی تهدید میشود: آدمهایی که نه خانهای در بالای شهر دارند، نه ماشین؛ نه پول برای مراسم عزایشان دارند، نه عاشق موسیقی کلاسیکاند، نه شیفتهی هگلاند نه عاشق بالزاک. به شکل حیرتانگیزی یک جور تقابل در فیلم بهچشم میخورد: برخورد دو نوع سبک زندگی؛ یکی که فیلمساز از آن ستایش میکند و دیگری که تحقیرش میکند. برای فیلمی که مدعی نقد اجتماعی است مهم است که بدانیم از کجا به مردم نگاه میکند: ساعت پنج عصر، بهشکل ناخودآگاه حواسش به فالوئرهای «ریچ کیدز آو تهران» است و از موضع آنها دلسوزی میکند. فیلم، ستایشگر زندگی فردی از طبقهی مرفه است که وجدان پاکش نجاتدهنده افراد جامعه است، به اخلاق شخصی معتقد است و مسولیت اجتماعی را نوعی رویکرد درونی میبیند و باقی آدمها را تودهای بیشکل میداند که مانع زندگی تروتمیز این مرد میشوند. آه ای ثروتمند دردمند، ممنونیم!
ساعت پنج عصر برای طرح این موضعش راهکار دمُدهای دارد: فیلم، مثل سریالهای مدیری ترکیبی از چند آیتم است؛ تکههایی با رویکردهای مختلف، بدون پیوستگی به هم که تازه در نمایش برخی زیادهروی هم میکند (مثل سکانسهای مترو). البته میزانسنها، زوایا، نوع انتخاب لنز، بازیها و طراحی صحنه و لباس اصلاً تلویزیونی نیست اما آنچه در ناخودآگاه اثر زیست میکند متعلق به رویکردی تلویزیونی است: نمایش قطعات کوتاهِ صریح در باب مسائل اجتماعی روز، فیلم را شبیه قطعات کوتاه نمایشی تلویزیونی کرده. راستش چنین نگاهی به مسائل روز دقیقاً از میل غریب مدیری به نقد اجتماعی میآید، از اینکه میخواهد کمدیاش «حرف» هم داشته باشد و طنازی و خنده را کافی نمیداند. اما حواسش نیست که حتی در اینجا هم لحظات طنز او (مثل صحنههای قبرستان) مؤثرتر از سکانسهای بهظاهر انتقادیاش (مثل صحنههای بیمارستان) است. مشکل اینجاست که حرفهای مهمی که فیلم مدعی گفتنش است در سطح جامعه صریحتر، بیپرواتر و تندتر مطرح میشوند و فیلم، فیلمی که برای پردهی چندمتری سینما ساخته میشود، به چیزی بیشتر از آن نیاز دارد. مدیری در اولین فیلمش تلاش کرده از خودِ تلویزیونیاش کنده شود. ولی برای این کار بهتر بود فیلم را مثل یک بادکنک درنظر نمیگرفت و مدام آن را باد نمیکرد؛ شلوغی و پرماجرا بودن کمکی به بزرگی یک فیلم نمیکند. یک فیلم بزرگ به «بینش» نیاز دارد، به عمقی که روح را درگیر کند و مدیری برای رسیدن به چنین مرتبهای باید از اول شروع کند، از تغییر نگاه به داستان، به طنز و البته نقد.
کریم نیکونظر