کد خبر: ۲۹۷۲۳۰
تاریخ انتشار: ۲۷ شهريور ۱۳۹۵ - ۱۲:۵۰ 17 September 2016




ظهر تابستان است. گرمای شدید از یک طرف وصدای وزوز خرمگس سیاه پشت شیشه از طرف دیگر خواب را از چشمان خسته ام می ربایند. این برق هم چه موقعی ناز می کند. وقطع می شود. شاید بخاطر اینکه بهتر قدر ادیسون را بدانیم. می گدارند سر بزنگاه قطع می کنند. خدا سایه برق منطقه ای را از سر مردم کم نکند. و پس آب چی ؟ خدا سایه آب منطقه ای و آب و فاضلاب را هم کم نکند. از پرنده های آسمانی  تا مورچه های زیرزمینی چشمانم را می بندم و دیگر حوصله فکرکردن ندارم. که ناگهان صدای تفنگ بادی بچه های  کوچه بلند می شود. و بعد صدای فریاد شادی و هلهله آنها ؛ چقدر دلم گرفت. خود را به بالکن می رسانم. موزاییک های بالکن آنقدر داغ شده است. که فکر کردم. پاهایم را روی سطحی سوزان و گداخته ای گذاشته ام یک جفت دمپایی پلاستیکی هم هست. اما آنقدر داغ و شل شده که از خیر پوشیدنش می گذرم. آنقدر این پا وآن پا می کنم. تا پایم نسوزد و به گرمای موزاییک ها عادت می کند بعد از لبه بالکن پایین را نگاه می کنم. پنج پسر و دو دختر بچه که یکی از پسرها گنجشک بی جانی رادر دست گرفته. آخ که چقدر دلم سوخت. چه شکار مظلومی .دیگر نتوانستم نگاه کنم. که برسر آن بیچاره چه آوردند. عجب بچه های تقصی از این بچگی عادت به شکار کرده اند. و از دیدن سرخی خون بیگناهان دلشان به رحم نمی آید. دلم گرفت. صدای گرگر کولر خبراز برقراری مجدد جریان برق داد. و من دل شکسته به داخل رفتم گوشه پرده را کنار زدم تا آسمان آبی کم رنگ ظهر تابستان و شیارهای منظم کولر که آب از آن می چکید را ببینم و شمردم. شاید خواب دوباره به سراغ چشمهایم بیاید. به سی وسه رسیدم . راستی چه زود به سی وسه ساله شدم. و از این دنیا هیچ نفهمیدم. نفهمیدم! نه من که خیلی چیزها را فهمیدم و دیدم و احساس کردم. ولی خیلی چیزها ی زیاد دیگر هست که نه من فهمیدم نه دیدم و نه احساس کردم. مثلاچی؟ مثلا من دیدم که اون گنجشک شکار شد.و فهمیدم که درد کشید و مرد اما حس نکردم که موقع مرگ چه احساسی داشت. مرگی که براثر شکار است. مرگی که زاییده بی گناهی است و مرگی که از سر جهل دیگران است. فکر می کنم درد این مرگ خیلی زیادتر از بقیه مرگها باشد. خدا کند که من هرگز این طوری نمیرم. باشکار نمیرم و یا حتی اگر شکارم می کنند. آدمهای دانا و در عین دانایی شکارم کنند.چه احساس تلخی است شکار دست نادانی شدن. شاید موقع مرگ به فکر جفتش بوده و یا به فکر جوجه هایش حتما دوست داشت. هنوز زنده بماند. و بودن را در روزهای زیبای دیگر زندگی تجربه کند. اگرجای جای جفتش بودم  چه احساسی داشتم نه ؛ نه هرگز خدا نکند هیچ دلم نمی خواهد جای جفتش یا جوجه هایش باشم. اصلا بهتر است به جای خودم باشم تا جفتش خدایا و مرگ عزیزان از سر نادانی وجهالت آدم را زنده زنده ذوب می کند. چه رسد به اینکه به حقیقتش برسی .فکر می کنم. غمش خیلی سنگین تر از شکار شدن خود آدم است. نه من آنقدر خود خواه هستم. که دلم می خواهد دیگران  مرگ مرا ببینند. نه من مرگ عزیزانم را اصلا همه آنقدرخوبند که موقع مرگ عزیزی برای آدم همین دعا را می کنند. غم آخرتان باشد. یعنی نفر بعد خودت باشی که بمیری تا دیگر سیاهپوش مرگ عزیزانت نباشی. و دلت اینقدر نسوزد  و نشکند. دلم خیلی گرفته کاش اصلا فکر نکنم. سرم را دوباره باید به طرف شیارهای منظم ویک اندازه کولر برگردانم. و شروع به شمردن بکنم تا شاید خوابم برود. سی وچهار، سی وپنج، سی و شش به! چه ناز است. این کوچولو ؛ یک گنجشک خوشگل کوچولو خودرا به کولر رساند. و از شیارهای منظمش شروع به نوشیدن آب کرد. تازه متوجه شدم. که راست می گویند. مثل گنجشک می تپد یعنی چه؟ قلبش چقدرتند می زند، زیر سایه سقف بالکن و کنار خنکای این کولر در حال آب خوردن است. چقدر با ناز پلک می زند. این کوچولوی زیبا. چه خوب که با وجود این همه نادان توی این دنیا باز هم زیبایی و لطافت هست. نمی دانم. این بچه ها نادانند یا والدینشان که تفنگ بادی برای آنها خریده اند  یا کسیکه این تفنگ بادی لعنتی یا هر اسلحه دیگر را ساخته؛ اسلحه برای شکار؛ حال یا آدم یا گنجشک چه فرقی می کند.شکار شکار است. پیامدش در بند شدن ومتعاقب آن مرگ اما چه خوب که باز هم به اندازه همه دنیا گنجشک هست. و کولر آب امنی هست. تا بقیه گنجشک ها خستگی در کنند. و آب بنوشند و به اندازه همه دنیا آدم هست. زیبایی هست. عشق هست. دوست داشتن هست. صدای وزوز این خرمگس هم که قطع نمی شود. چه جای خوبی را انتخاب کرده. گویا این این مگس هم مثل همان گنجشک روی کولر متوجه شده که من نه اهل شکار کردن هستم. و نه شکارچی بودن را می پسندم. اصلا از شکار متنفرم حتی دوست ندارم این حشره موذی را هم شکار کنم.
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار